_ الان تو مطبی که استخدام شدم کارم خیلی راحته فقط اولش سخت بود.شاید دلیلش آشنا نبودن با محیط و افراد بوده.به هر حال الان که خیلی کارم رو دوست دارم.پزشک ارتش شاید خیلی به درد ین کار بخوره." شرلوک گفت:پزشک عمومی.امیدوارم پرونده های من برای کارت مزاحمت ایجاد نکنه.به هر حال من تیراندازی تو رو به هر چیزی ترجیح میدم.باید به منم یاد بدی.تا بتونم از دو کیلومتری آهو شکار کنم." در همین هنگام خانم هانسن به طبقه بالا آمد و گفت:عصر به خیر! شرلوک! سربازرس فاکس اومده باهات ملاقات کنه." شرلوک نگاهی به جان کرد و گفت:فاکس؟احتمالا یه پرونده جالب دیگه در راهه.خب بهتره راهنماییشون کنین." چند لحظه بعد فاکس وارد واحد آنان شد و پس از سلام و احوالپرسی اش با شرلوک و جان،ماجرایی را برای آن ها بازگو نمود.فاکس شروع کرد به تعریف کردن:ماجرا از این قراره که حدود دو هفته پیش در خیابان استیون که از اینجا زیاد دور نیست،یه مرد توی یک بن بست که تقریبا جای متروکه ای بوده توسط یک اسلحه کولت کمری که احتمالا حاوی صدا خفه کن هم بوده به قتل میرسه.اما ماجرا فقط این نیست.قاتل پس از قتل مقتول یه چاقو یا یه چیز تیز از جیبش در میاره و بعد ... "فاکس تا لحظاتی چیزی بر زبان نمی آورد.تا این که شرلوک گفت:خب بعد چی؟" جان گفت:خب با چاقو چی کار میکنه؟" فاکس آب دهانش را قورت داد و با صدایی آرام گفت :بعد صورت اونا رو می بره." جان لب گزید و اخمی کرد.شرلوک هم آهی کشید و گفت:بعد؟" فاکس گفت:ما کنار جسد یک ردپا پیدا کردیم و تونستیم صاحب ردپا رو پیدا کنیم. اما اون قاتل نبود.اون فقط یه بچه بود.یه پسر 10 ساله که با دیدن اون صحنه کلی گریه کرده بود و شوکه شده بود.ما به زور تونستیم از طریق اون یه مشخصاتی از قاتل پیدا کنیم.ما پسره رو به چهره نگاری بردیم و طبق صحبت های اون پسر، ما چهره ای از قاتل پیدا کردیم.که الان هم با خودم اونو آوردم.اما موضوع خیلی جالبه !چهره اون شبیه توئه شرلوک." شرلوک عکس را نگاه کرد.دقیقا همین طور بود.قاتل شباهت فراوانی به شرلوک داشت.جان نیز به عکس نگاه کرد.به نظر او هم چهره شرلوک و قاتل بینهایت شبیه هم بودند.جان به شوخی گفت:اتاق بازجویی رو آماده کنید.قاتل همین جاست." شرلوک گفت"یعنی کی میخواد برای من پاپوش درست کنه؟شما مطمئنید که اون بچه درست میگه؟" فاکس گفت: این طور که اون به ما گفت ما چهره قاتل رو شناسایی کردیم." شرلوک گفت:واقعا جالبه که قاتل من باشم.سرنخ دیگه ای پیدا نکردید؟" فاکس گفت:نه متاسفانه.به خاطر همین به تو روی اوردیم.این موضوع تا حدودی به خودت هم مربوط میشه.به هر حال مواظب خودت باش شرلوک.ممکنه این ماجرا به ضررت تموم بشه.افراد من ممکنه سعی کنن تو رو دستگیر کنن.اگر میخوای این ماجرا رو خودت حل کنی باید احتیاط کنی.یادت باشه که نزدیکای خیابون استیون زیاد پرسه نزنی." جان گفت: یعنی اون قاتل واقعا صورت آدما رو می بره؟ اما چرا؟ " شرلوک گفت:این چیزیه که ما باید بفهمیم." فاکس از جایش بلند شد و گفت: خب دیگه من باید برم." شرلوک گفت:میتونم با اون پسر بچه صحبت کنم؟ممکنه بتونه کمکمون کنه." فاکس گفت: اگر با دیدن تو وحشت کنه چی؟" شرلوک گفت:لطفا سعی کن کاری کنی که اون قانع بشه و باور کنه من اون چیزی که اون فکر میکنه نیستم.در ضمن من شاهد دارم که تایید میکنه من چنین کاری نکردم.اون جانه.خانم هانسن هم میتونه باشه." فاکس گفت:تمام تلاشم رو میکنم. شاید فردا بعد از ظهر بتونی بیای و با اون ملاقات کنی و باهاش حرف بزنی.خیلی خوب ببینیم چی میشه.خداحافظ." شرلوک و جان از فاکس خداحافظی کردند و پس از چند لحظه فاکس آنجا را ترک نمود. شرلوک روی صندلی چمباتمه زد و به فکر فرو رفت.او خطاب به جان گفت:سارق چهره انسان! خیلی جالبه.از یه طرف ایده جالبی برای شهرت پیدا کردن بین قاتلان پیدا کرده و از طرف دیگه چهره خودش شبیه منه و ممکنه خیلی ها من رو با اون اشتباه بگیرند که این سبب پاپوش درست کردن برای من میشه.جان این بار مثل این که کارمون مشکل تر از دفعات دیگه است.نظر تو چیه؟" جان گفت:منم فکر کنم یه نفر از تو یه کینه ای به دل داره که داره اینطوری عمل میکنه.حالا ممکنه واقعا قیافش شبیه تو نباشه و فقط گریم میکنه یا نقابی چیزی میزنه.فقط امیدوارم که سراغ من نیاد.چون هیچوقت نخواستم اینطوری بمیرم." شرلوک گفت: پس امروز میریم حوالی خیابان استیون یه گشتی میزنیم.شاید چیزی پیدا کردیم.مطمئنم این ماجرا یه دل سیر منو از بی حوصلگی در میاره." جان گفت: فکر کنم بعدا توی روزنامه ها مینویسن مبارزه شرلوک هولمز ها یا شرلوک دو چهره." شرلوک از جایش برخاست و گفت:خیلی خوب مزه ریختن بسه! آماده شو که باید بریم تحقیق کنیم.اسلحه رو هم فراموش نکن." سپس آن ها آماده شدند و با تاکسی به طرف خیابان استیون حرکت کردند.
در ساعت 22:07 روز 25 آوریل دو مرد که یکی کت قهوه ای رنگ و دیگری بلوز مشکی رنگی بر تن داشتند جلوی رستوران ویلسون در خیابان استیون شهر لندن از تاکسی پیاده شدند.آن ها پس از پیاده شدن از تاکسی به طرف یک بن بست حرکت کردند.یکی از آنها دیگری را "جو" صدا میکرد.جو قدی نسبتا بلند داشت و او بود که بلوز مشکی رنگ به تن کرده بود. جو گفت:ویلیام بیا داخل.امشب رو اینجا بمون.فردا صبح هم میتونی حرکت کنی." ویلیام گفت:متاسفم جو! اون قدر کار دارم که نمیتونم.به هر حال بابت همه چیز ممنونم .فردا میبینمت.امیدوارم رئیس بهمون گیر نده.تازه جریمه شدیم و کلی باهامون دعوا کردن.وضع کاریمون هم اون قدر خوب نیست.ولی خب چه میشه کرد؟ باید با شرایط سازگار بود." جو گفت:راه حلی به ذهن کسی نمیرسه.مشکلات همینطور پشت هم قرار میگیرند و نگرانی ها باعث از دست رفتن شادی ها و آسایش میشن. واقعا که خیلی ها دارن جون میکنن و سختی میکشند.امیدوارم خورشید به زودی طلوع کنه و آسمان تا این حد ابری نباشه." ویلیام گفت : خیلی خوب. تا فردا خداحافظ جو!" جو گفت:خدانگهدار ویلیام." پس از آن جو به سمت خانه حرکت کرد.همین که آمد در خانه را باز کند.متوجه شد که کلیدی عقب تر از خانه روی زمین افتاده است.جو کلید را برداشت و با خود گفت: آه خدای من! کلید ویلیام." سپس دوان دوان به سمت خیابان رفت تا ویلیام را پیدا کند.وقتی 100 قدم جلوتر رفت ، مردی را دید که روی زمین افتاده بود. و مردی دیگر که به نظر میرسید ماسک به چهره زده باشد ، بالای سر او ایستاده بود.جو پشت آن مرد قرار گرفته بود. او مردی را که روی زمین افتاده بود ، شناخت.او ویلیام بود.اما به صورت او ماسک زده بودند.ماسکی به شکل دلقک. اما لباس های ویلیام تغییری نکرده بودند.جو از پشت، لباس مرد نقابدار را کشید و سپس آن مرد چرخید.جو ماسک او را دید.او هم نقابی به شکل یک دلقک خندان به صورت داشت.جو ماسک دلقک را به سرعت کشید.او صورتی کشیده و باریک داشت و به نظر میرسید صورتش پر از بخیه باشد.او در یک دستش کیسه ای داشت و در دست دیگرش چاقوی خون آلودی دیده میشد.مرد دلقک نقاب، با چاقو خطی بر دست جو انداخت و او را زخمی نمود.جو روی زمین افتاد.قاتل همین که خواست ضربه ای دیگر با چاقویش به جو بزند متوجه شد که چند نفر دارند به سوی او حمله میکنند.سپس ماسکش را به سرعت برداشت و فرار کرد. او به سرعت از بن بست خارج شد.و همین که وارد خیابان گردید سوار اتومبیلی شد که جلوی بن بست توقف کرده بود.او صندلی عقب اتومبیل نشست و سپس از آن جا گریخت.جو در همان زمان که شاهد ماجرا بود. چهار دست و پا به سمت ویلیام که روی زمین افتاده بود حرکت کرد.او ماسک ویلیام را برداشت و پس از آن تصویری وحشتناک و هراس آور از چهره ویلیام دید که از وحشت فریادی بلند سر داد.
جو درون آمبولانسی نشسته بود و یک پتوی نارنجی رنگ بر روی دوشش قرار داشت.سربازرس فاکس به سمت او می آمد و از او سوالاتی در مورد قتل میپرسید.در همین هنگام سر و کله شرلوک و جان نیز پیدا شد.آن ها به سمت آمبولانس حرکت کردند.فاکس با دیدن آن ها سلام کرد و گفت : شرلوک دوباره یه قتل دیگه اتفاق افتاده.باز هم یک قربانی دیگه از اون قاتل صورت بر." شرلوک پرسید این بار هم شاهدی هست؟" فاکس گفت:بله اینجاست." شرلوک و جان نزد جو رفتند. شرلوک گفت:سلام آقا ما برای تحقیق راجع به اون قتل اومدیم." جان گفت: شما میتونید هر چی رو که دیدید توضیح بدید؟ آیا تونستید چهره قاتل رو ببینید؟" جو که انگار بدنش میلرزید، با انگشت اشاره اش شرلوک را نشان داد و گفت:ایناهاش...قاتل همینه."
_ دستگیرش کنین!!
این صدای فاکس بود که به افرادش دستور دستگیری شرلوک را داد.افراد فاکس دور شرلوک جمع شدند و مراقب او بودند.یکی از آن ها به دستان شرلوک دست بند زد.فریاد اعتراض آمیز جان هم بی فایده بود.اما شرلوک چیزی نمیگفت چرا که میدانست هر مقاومتی بی نتیجه است.جان گفت:حداقل بهش دست بند نزنین.اون که هیچ مقاومتی نکرد.سربازرس فاکس واقعا بهت تبریک میگم.چقدر راحت دوست خودت رو فراموش میکنی و بهش مظنون میشی.اون توی این همه پرونده کمکت کرد و تو اونو داری به عنوان یه قاتل دستگیر میکنی؟اگه شرلوک این کار رو کرده بود میذاشت چهره اش شناسایی بشه؟" فاکس گفت:تو هم بهتره دخالت نکنی وگرنه خودتم دستگیر میشی.درضمن ما باید دنبال سرنخ های بیشتری باشیم.بد نیست تو هم توی این کار به ما کمک کنی."
در همین هنگام که افراد فاکس داشتند شرلوک را سوار ماشین میکردند،جان که پشت فاکس قرار داشت، با دست راستش اسلحه اش را بیرون آورد و با دست چپش گردن فاکس را از پشت گرفت.او مطمئن بود که کسی پشتش نیست.او همانطور که فاکس را از پشت میکشید فریاد میزد: شرلوک رو آزاد کنید.همین حالا ! وگرنه ممکمه اتفاق بدی برای سربازرس فاکس بیفته.در ضمن هیچ کار احمقانه ای هم ازتون سر نزنه." استفان اندرسون با دستش علامتی به نشانه انداختن اسلحه ها بر روی زمین به افرادش داد.سپس دستانش را بالا گرفت و گفت:خیلی خوب!حالا سربازرس رو رها کن." جان گفت:اول باید شرلوک رو آزاد کنید!" شرلوک گفت:جان این کار رو نکن." استفان گفت:شرلوک هولمز رو آزاد کنید." یکی از پلیس ها دستان شرلوک را باز کرد.سپس شرلوک دوان دوان به سمت جان آمد.شرلوک و جان در حالی که هنوز فاکس را به عنوان گروگان گرفته بودند، آرام عقب عقب میرفتند.وقتی به انتهای خیابان رسیدند، جان فاکس را هل داد. سپس همراه شرلوک از آنجا فرار کرد.صدای فاکس که فریادزنان به افرادش دستور دنبال کردن شرلوک و جان را میداد به گوش آنها رسید.شرلوک و جان میدویدند و افراد فاکس به دنبال آنها. استفان فریاد میزد:بایستید.این کار به نفعتونه." اما شرلوک و جان اهمیت نمیدادند و همچنان میدویدند.آن ها به دوراهی رسیدند و مجبور شدند از یکدیگر جدا شوند. پلیس ها نیز به دو گروه تقسیم شدند و هر یک از آنها به دنبال شرلوک و جان بودند.ماشین ها و خودروهای زیادی در خیابان دیده میشدند که این ترافیک به فرار شرلوک و جان کمک میکرد.از آنجا که تعداد پلیس ها کم نبود،آن ها نمیتوانستند به راحتی از خیابان با وجود آن همه ماشین عبور کنند.شرلوک وارد کوچه ای گردید و استفان نیز به دنبالش بود.استفان با اسلحه اش شلیک هایی به نشانه اخطار میکرد. او دیگر مجبور بود پای شرلوک را مورد هدف قرار بدهد.از بدشانسی شرلوک آنها به انتها رسیدند.آنجا یک کوچه نبود فقط یک بن بست بود.شرلوک دیگر نمیتوانست کاری کند.استفان دیگر به او رسیده بود.شرلوک دستانش را روی سرش قرار داد و خود را تسلیم کرد.استفان که همچنان اسلحه در دست داشت به شرلوک گفت:خیلی خوب بنشین! تو دستگیری." او همین که آمد به دستان شرلوک دستبند بزند،مردی که صورتش در ابتدا دیده نمیشد با مشتش محکم بر سر استفان کوبید.آن ضربه آنقدر شدید بود که استفان بیهوش شد.آن مرد جان بود. شرلوک گفت:جان! آه خدای من." جان پرسید:حاالا کجا بریم؟اگر بریم خونه پیدامون میکنن.برای رفتن به یک مسافرخونه یا هتل هم پول نیاز داریم." شرلوک گفت:مایک...ولی خب" جان گفت:چی داری میگی؟" شرلوک گفت:بگذار یه کم اوضاع آروم بشه.بعد میریم یه جایی."
آنها خیلی صبر کردند و سعی در پنهان کردن خودشان نمودند.تا این که پس از چند ساعت،شرلوک و جان با یک تاکسی به سمت آدرسی که شرلوک در ذهنش داشت و جان از آن بی خبر بود به راه افتادند.تاکسی یک راه طولانی را طی کرد تا به مقصد مورد نظر شرلوک رسید.پس از آن شرلوک و جان که از تاکسی پیاده شده بودند، کوچه ای با نام "هارولد" را پیاده طی کردند.تا به یک ساختمان شیک به نام "برنارد" رسیدند.شرلوک دنبال شماره زنگ می گشت که بالاخره انگشتش روی یک زنگ ثابت ماند.او آن را فشار داد و کمی صبر کرد.کمی بعد شخصی جواب داد و گفت:کی هستی این موقع شب؟" شرلوک گفت:منم شرلوک هولمز! کسی که فکر کنم فراموشش کردی." مرد پشت آیفون گفت:شرلوک! تو این موقع شب اینجا چی کار میکنی؟" شرلوک گفت:بذار بیام تو.خواهش میکنم." پس از چند لحظه در ساختمان باز شد.شرلوک و جان وارد ساختمان شدند و از پله های راهرو آرام بالا رفتند.شرلوک پشت یک در ایستاد و منتظر ماند.پس از مدتی در باز شد و مردی قدبلند و خوش اندام در را باز کرد.او به نظر میرسید نه خوشحال است نه ناراحت.شرلوک و او به هم زل زده بودند.جان گفت:شرلوک ما کجاییم؟این مرد کیه؟" شرلوک گفت:این برادرمه مایکرافت هولمز."
همه جا را سکوت فرا گرفته بود.شرلوک در خیابان در حال قدم زدن بود که مسیرش به بن بستی خورد.او وارد بن بست شد و در انتهای بن بست مردی را دید که برایش چهره ای آشنا داشت.او دارای موهایی قهوه ای رنگ و چشم هایی مشکی و یک کت چرمی سیاه رنگ بود.شرلوک او را شناخت. او جان بود. جان قیافه ای اخمو به خود گرفته بود.شرلوک پرسید: جان اینجا چی کار میکنی؟" اما جان جوابی نمیداد.شرلوک گوشش را تیز کرد. صدای گام های فردی را می شنید.شخصی که شرلوک، پشت به او ایستاده بود.او رویش را برگرداند تا آن فرد ناشناس را ببیند اما صورت آن فرد به وضوح دیده نمیشد.با این حال همچنان به شرلوک نزدیک و نزدیک تر می گردید.او دیگر خیلی نزدیک شده بود.شرلوک گفت:تو کی هستی؟" آن فرد که دیگر مشخص شده بود یک مرد است، گفت:من شرلوک هولمزم! قاتلی که سارق چهره است." او صورتش را بالا گرفت . شرلوک دیگر میتوانست صورت او را به خوبی ببیند.او واقعا شباهت فراوانی به شرلوک داشت.شرلوک گفت:نه! من شرلوک هولمزم.تو من نیستی!" او در همین حال که داشت این ها را میگفت متوجه شد که فرد مقابلش دارد جسمی که نوک تیزی را داراست از جیب خود بیرون می آورد.جسمی مذاب و تیز.آن جسم به صورت شرلوک نزدیک میشد.شرلوک فریاد زد:نه! نه!" جان به او میخندید. اما شرلوک همچنان در حال فریاد زدن بود و جسم نوک تیز مذاب، به صورتش نزدیک میشد.
- چی شده؟ چرا داد میزنی؟ خواب بد دیدی؟
شرلوک که رنگش پریده بود، مایکرافت و جان را بالای سر خود دید.او گفت:یک خواب خیلی وحشتناک دیدم.یک کابوس.مطمئنا به خاطر ماجراییه که درگیرش هستیم."
مایکرافت گفت:بله ماجرای خیلی عجیب و دردناکیه! امروز من هم با شما میام تا با هم روی این ماجرا تحقیق کنیم. "
جان گفت:خیلی خوب! شرلوک تو به استراحت نیاز داری.دیشب ما دو تا خیلی سرگردون شدیم.سعی کن یک کم بخوابی.الان ساعت 5 صبحه."
شرلوک گفت:ولی چه طور میتونیم بریم بیرون در حالی که تحت تعقیب هستیم.پلیس اسکاتلندیارد دنبال ماست.چون که دو تا شاهد در قتل ها وجود داشتند که من رو به عنوان قاتل تایید می کنند.جان هم به خاطر کاری که دیشب کرد قطعا مورد تعقیب قرار گرفته."
مایکرافت گفت:ما باید نیمه شب درباره این موضوع تحقیق کنیم.چون قاتلین هم اصولا در نیمه شب دست به کار میشن. مخصوصا قاتل های زنجیره ای.این موضوع به خانواده من بستگی داره پس این وظیفه منه که به شما دو تا کمک کنم.نباید بذاریم حیثیت خانواده هولمز به خطر بیفته.در ثانی این شغل ماست که جنایتکاران رو به سزای اعمالشون برسونیم. چرا که منم یک کارآگاهم. اما ... من رو ببخش شرلوک که اینو ازت می پرسم . تو ... مطمئنی که ... این قتل ها ... کار ...کار تو نبوده؟ اخیرا داروی خاصی مصرف نکردی که... من..."
شرلوک اخمی کرد و گفت: تو چی گفتی؟ یعنی میخوای بگی که به من شک داری؟واقعا تو به من مظنون شدی؟ اصلا نمیتونم بشناسمت.دقیقا تو هم نمیتونی منو بشناسی. تعجبی هم نداره چون که ما مدت زیادی از هم دور بودیم.اصلا هم مثل برادر نیستیم.
مایکرافت سرش را پایین انداخت و اظهار شرمندگی کرد.شرلوک رو به جان کرد و گفت:جان! تو که منو بهتر میشناسی. و خودت شاهد این بودی که من چنین کاری نکردم.به مایک بگو که چی دیدی." جان که دست و پایش را گم کرده بود گفت:خب...من...حق با شرلوکه.یک نفر برای اون پاپوش درست کرده و خواسه این قتل ها رو بندازه گردن اون.
شرلوک که خیلی عصبی بود چراغ اتاق را خاموش کرد و به تخت خواب رفت.مایکرافت هم اتاق را ترک نمود.جان نیز گوشه ای دراز کشید وبا خود فکر میکرد که شرلوک حق دارد از گفته و شک برادرش مایکرافت عصبانی باشد.
دومین جسد همانند جسد اول در خیابان استیون رویت شده بود.باز هم در یک بن بست و این بار رو به روی رستوران ویلسون. پس از این که آن ها به مقصد رسیدند، از ماشین پیاده شدند و به طرف بن بست حرکت کردند.آن ها به انتهای بن بست رسیدند و جست و جوی خود را برای یافتن سرنخی آغاز کردند.آن ها روی تمام دیوارها و زمین را به دقت بررسی کردند اما نتوانستند چیزی که مورد استفاده شان باشد را پیدا کنند.پس از آن از یکدیگر جدا شدند و هر کدام به دنبال بن بست های دیگر رفتند. شرلوک خیابان استیون را پیش گرفت و تمامی بن بست هایی را که در مسیرش پیدا میکرد را جست و جو میکرد.به علت اینکه ساعت نزدیک 3 بعد از نیمه شب بود،اکثر بن بست ها خلوت بودند و به ندرت بن بستی پیدا میشد که کسی در آن رویت شود.شرلوک تا نیم ساعت در حال جست و جو بود.تا اینکه از خیابان استیون به کلی خارج شد.او به چهار راهی رسید که کمی جلوتر از آن ، رستوران شبانه روزی مارتین سنت در سمت چپ چهار راه قرار داشت.ماشین ها فوق العاده کم بودند.شرلوک خود را به سمت راست چهار راه رساند.به اطراف و پیرامونش نگاه کرد.اما هیچ چیز غیرعادی ای توجهش را جلب نمی کرد.به رستوران مارتین سنت که در روبه رویش قرار داشت، نگریست.آنجا او را یاد ماجرای راننده تاکسی ای انداخت که چند نفر را با وادار کردن شان به خودکشی از بین برده بود.(ماجرای وادار به خودکشی) شرلوک آهی کشید و خواست با جان و مایکرافت تماس بگیرد و بپرسد که آیا آنها چیزی پیدا کرده اند یا نه.
همین که موبایلش را از جیب خود بیرون آورد، نقابی به شکل دلقک در بن بست کناری رستوران مارتین سنت توجهش را به خود جلب کرد.مردی در آن بن بست با نقابی به شکل دلقک خندان دیده میشد.در بن بست کسی به جز او و مردی نسبتا مسن دیده نمیشد .شرلوک خود را دوان دوان به سمت چپ چهار راه رساند و از کنار رستوران مارتین سنت گذشت.دلقک و مرد مسن به انتهای بن بست نزدیک میشدند.شرلوک نیز پاور چین پاورچین آن ها را دنبال میکرد. وقتی مرد مسن ایستاد،کلیدی از جیبش بیرون آورد تا با آن در خانه ای را باز کند.در همین هنگام، دلقک به او حمله کرد و به سرش کوبید.شرلوک نمیتوانست ببیند که او دقیقا میخواهد چه کار کند.از آنجا که خودش سلاحی نداشت باید به هر قیمتی که بود از اتفاقی که احتمال می رفت رخ دهد، جلوگیری میکرد.برای همین مجبور شد فریاد بزند:آهای... تو! " دلقک رویش را برگرداند و با یک چاقو به شرلوک حمله ور شد.شرلوک جاخالی میداد و مانع از اصابت ضربه های پی در پی چاقو به بدنش میشد.دلقک قصد داشت ضربه ای محکم به شرلوک بزند که شرلوک دستش را گرفت.او با پایش ضربه ای به شکم دلقک زد.دوباره این کار را کرد.تا بالاخره او به زمین افتاد.بار دیگر دلقک قصد ضربه زدن با چاقو به شرلوک کرد.اما شرلوک چاقو را گرفت و به ناچار دست او را خطی انداخت.این بار شرلوک خواست نقاب او را از چهره اش بردارد که ناگهان دستمالی سفید رنگ بر روی بینی و دهان شرلوک قرار گرفت.مرد دلقک شکل، این کار را هنگامی که شرلوک قصد داشت نقابش را بردارد، کرد.با این کار، شرلوک گیج شد و دیگر نمیتوانست درست تمرکز کند.مرد دلقک نما فرار کرد.برای شرلوک عجیب بود که چرا او فرار میکند؟مگر نمی خواست صورت او را با جسم تیزش ببرد؟ شاید هم او اصلا همان سارق چهره نبود.شرلوک بلافاصله موبایلش را بیرون آورد.و خواست برای جان یک پیام بفرستد.این کار برایش خیلی سخت بود.او فقط یک کلمه برای جان ارسال کرد: "مارتین سنت" و سپس بیهوش شد.
وقتی به هوش آمد،جان و مایکرافت را بالای سر خود دید.او بی درنگ گفت:شما اونو دیدید؟همون مرد با نقاب دلقک شکل . جان و مایکرافت به یکدیگر نگاه کردند و سرشان را به نشانه جواب منفی تکان دادند. شرلوک فورا از جا برخاست و با این که هنوز سرش کمی گیج میرفت به دنبال ردی از دلقک میگشت. از آن جا که شرلوک به یاد داشت دلقک زخمی شده است،باید آثاری از خون،پیدا می نمود.وقتی آن ها کمی جلوتر رفتند، قطراتی از خون توجهشان را جلب نمود.آنها راه را ادامه دادند تا به یک کوچه رسیدند تا این که قطرات خون محو شد.شرلوک به اطراف نگاه کرد.او لباس های دلقک را به یاد داشت.یک ژاکت قهوه ای چرمی و یک شلوار جین آبی رنگ.همین که شرلوک به اطراف نگاه میکرد،مردی را دید که ژاکتی کاملا مشابه با دلقک داشت.آن ها به طرف او دویدند.شرلوک یقه ی او را گرفت و با لحنی خشن گفت:چرا آدما رو به اون شکل فجیع میکشی؟!" آن مرد که ریشو با چهره ای تیره رنگ بود،با صدایی لرزان گفت:م...م...من؟من کسی رو ن...نکش..تم!" شرلوک گفت:پس چرا لباسهای اون قاتلی که من دیدم رو به تن داری؟ " آن مرد گفت:من م... مرد...ف..فقیری هستم.نیم سا...ساعت پیش... خودت اومدی و به... من این ژا...ژا...ژاکت رو دادی و مال م... منو خریدی.مگه این طور ن...نبود؟" مایکرافت گفت: داری دروغ میگی!!" آن مرد گفت:ق..قسم می...خورم." شرلوک گفت:خیلی خوب! اون ژاکتو بده به من." مرد گفت:خب پس خ...خودم چی...چی کار کنم؟هوا خ...خیلی س...سرده." شرلوک اسکناسی از جیبش بیرون آورد و به دست او داد.مایکرافت و جان و مرد فقیر از کار شرلوک سر جایشان میخکوب شده بودند.سپس مرد فقیر ژاکت را از تنش در آورد و گفت:خ...خیلی مم...ممنونم." سپس شرلوک ژاکت را گرفت و به همراه مایکرافت و جان حرکت کرد.جان که به شرلوک چشم غره میرفت، گفت:50 پوند رو دادی به یه گدا؟" شرلوک گفت:من فقط سرمایه گذاری کردم."
مایکرافت ، جان و شرلوک هر سه در اتومبیل مایکرافت قرار داشتند.مایکرافت روی صندلی راننده،جان بر روی صندلی کنار راننده و شرلوک روی صندلی عقب نشسته بودند.شرلوک در حال بررسی آن ژاکت قهوه ای رنگ بود و درون جیب های آن را به دقت میگشت.در یکی از جیب ها چند تکه دستمال کاغذی و یک فندک بود.و در جیب دیگری یک کارت قرار داشت. یک کارت که به پیدا کردن هویت فرد ناشناس کمک میکرد.کارتی که مربوط به یک آزمایشگاه میشد.آزمایشگاهی با نام "ورنون" که صاحبش مردی به نام توماس ریپر بود . واقع در خیابان تری، کوچه هشتم ،پلاک 7.شرلوک خطاب به مایکرافت گفت: سریع برو به خیابان تری.یه سرنخ پیدا شد.آزمایشگاه ورنون." مایکرافت اتومبیل را روشن کرد و سریع به سمت خیابان تری حرکت نمود.البته خود مایکرافت آدرس را بلد نبود و به لطف جهت یابی بی نظیر شرلوک توانست خیابان تری را پیدا کند.پس از طی کردن خیابان تری آن ها به دنبال کوچه هشتم در این خیابان گشتند.پس از وارد شدن به کوچه هشتم و یافتن پلاک 7 اتومبیل ایستاد.شرلوک موبایلش را از جیبش بیرون آورد و با شماره ی لابراتوار تماس گرفت.او گوشی اش را روی آیفون گذاشت تا جان و مایکرافت نیز صدای مکالمه را بشنوند. شرلوک احتمال میداد که باید کسی جواب تلفن را بدهد.چرا که مرد دلقک میبایست تا آن موقع در جایی مخفی شده باشد.و یکی از این مخفیگاه ها میتوانست آن لابراتوار باشد.پس از چند ثانیه مردی جواب داد.او گفت:الو؟" شرلوک گفت:الو! سلام....آقای توماس ریپر؟" آن مرد گفت:نخیر. من ریپر نیستم.ایشون تشریف ندارند. " شرلوک گفت:من رو ببخشید.من...کیف پول آقای ریپر رو پیدا کردم و میخواستم تحویل به ایشون بدم... عازم سفرم و میترسم که پس از سفر این کار رو از یاد ببرم...س...سفرم هم مدت طولانی هست." مرد گفت:بسیار خوب اگر آدرس رو به همراه دارید میتونید بیاید به آزمایشگاه "ورنون".خدانگهدار." و سپس تلفن قطع شد. جان پرسید:یعنی حرفتو باور کرد؟" شرلوک گفت:نمیدونم." بعد از آن،شرلوک با عجله خواست از ماشین پیاده شود اما مایکرافت نگذاشت.انگار که قصد داشت به شرلوک چیزی بگوید و یا چیزی به او بدهد.مایکرافت یک کولت کمری از جیبش بیرون آورد و به شرلوک داد.شرلوک با سرش ابراز تشکر کرد و از ماشین پیاده شد.جان نیز میخواست همراه او برود اما پافشاری های مایکرافت برای احتیاط جلوی جان را گرفت.شرلوک به لابراتوار نزدیک میشد.
وقتی به جلوی در آن رسید،زنگ در ساختمان را زد.فقط یک زنگ داشت.پس از چند لحظه مردی جواب داد.شرلوک هویت ساختگی خود را برای آن مرد بازگو کرد و تظاهر کرد که همان یابنده ی آن کیف پول میباشد.کمی بعد مردی در را باز کرد.شرلوک میخواست اسلحه را از جیبش بیرون بکشد که ناگهان آن مرد حرفی زد که شرلوک را سخت متعجب کرد: توماس!چقدر دیر اومدی؟صورتی رو که لازم داشتیم، با خودت آوردی؟راستی یک نفر چند دقیقه پیش زنگ زد و خواست که کیف پولت رو بده میگفت که گمش کردی و اون میخواد بیاد تحویل بده." شرلوک صدایی گرفته به خود گرفت و طوری رفتار کرد که انگار سرما خورده است.چرا که اگر به طور معمولی صحبت میکرد ممکن بود همه چیز خراب شود.شرلوک با صدایی خشکیده گفت:من اون مرد رو دیدم.کیفم رو ازش پس گرفتم." مرد غریبه لبخندی زد و گفت:خیلی خوب .بیا بریم بالا."
شرلوک و آن مرد که هنوز از هویت هم بی خبر بودند، از پله های ساختمان بالا رفتند.یک طبقه در پایین قرار داشت که شرلوک حدس میزد که یک انبار در زیر زمین باشد و وسایل به دردنخور را در آن جا میگذارند. آن مرد که از شرلوک جلوتر راه میرفت، وارد آزمایشگاه شد و سپس شرلوک نیز داخل گردید.
مرد بدون اینکه دوباره به شرلوک نگاه کند به طرف میزی رفت و شروع کرد به صحبت کردن:توماس! دیگه داریم موفق میشیم.حالا دیگه میتونیم دومین صورت خودمون رو بسازیم.دیگه اون شرلوک هولمز هم نمیتونه جلوی ما رو بگیره.چون شواهد نشون میده که اون این کار ها رو کرده.اسکاتلندیارد سخت ازش شاکیه.تو هم دیگه میتونی انتقام خودتو بگیری در واقع گرفتی.این پروژه دنیا رو مات و مبهوت میکنه." سپس کاغذی را برداشت و شروع به خواندن نوشته های روی آن نمود. شرلوک پرسید:کدوم انتقام؟" مرد پوزخندی زد و به شرلوک نگاهی انداخت.اما به محض این که این کار را کرد، لبخندش خشکید و رنگش پرید.چرا که اول از هویت واقعی شرلوک مطلع شده بود و علاوه بر آن اسلحه ای در دست شرلوک دیده میشد که او را هدف گرفته بود.آن مرد دستهایش را بالا برد و وحشت زده پرسید:ت...تو واقعا ش...شرلوک هو...هولمزی؟ با..باور کن..." شرلوک نگذاشت جمله اش را تمام کند و گفت:پرسیدم کدوم انتقام؟زود باش حرف بزن لعنتی!" او گفت:من فقط یه دکترم.یه جراح پلاستیک.نه یه قاتل.اسم من هاروی شارپه" شرلوک سر او را هدف گرفت و گفت:ولی این جواب سوال من نبود!"
در همین هنگام صدایی به گوش رسید.که به نظر میرسید صدای باز شدن در باشد.دری که پشت سر شرلوک قرار داشت.شرلوک رویش را برگرداند و چیزی دید که او را هم شگفت زده و هم هراسان نمود.او چهره ای دید که بینهایت شبیه خودش بود.با این تفاوت که کمی چاک و بخیه روی صورتش دیده میشد.شرلوک گفت:خدای مــــن؟؟؟؟؟" خودش نفهمید که چه شد اما وقتی فهمید دیگر دیر بود. اسپری بیهوش کننده ای جلوی صورتش اسپری شده بود. و این سبب به زمین افتادنش گردید. تا این که پلک های سنگینش جلوی دیدش را گرفتند.
هشت سال قبل
- عالی جناب وارد میشوند.قیام کنید."
افراد حاضر در دادگاه از جا برخاستند.مشاور پرونده در جایگاه ایستاد و کاغذهایی را از کیفش بیرون آورد و روی میز گذاشت.متهم نیز در جایگاه ایستاد و با قیافه ای که در آن ناراحتی موج میزد به قاضی چشم دوخت.کاغذهایی نیز در جلوی قاضی دیده میشد که قاضی در حال خواندن آن ها بود.قاضی گفت:آقای جک ریپر شما متهم به کلاهبرداری و دزدی و قتل 6 نفر هستید.لطفا توضیح دهید که از کجا شروع کردید.چه اتفاقی افتاد؟راجع به این اتهامات توضیح بدید. " ریپر گفت:من و شریکم کمپانی آمبرلا کمپ رو افتتاح کردیم.ابتدا طی دو سال اول کار ما وضع نسبتا خوبی داشت.اما در سال سوم شریکم به من یک خبر بد داد.و آن این بود که در برخی معاملات و خرید و فروش ها ضرر کردیم.اما این ضررها بیشتر و بیشتر میشد.چرا که برای برخی کارها بدهی های زیادی را بالا آورده بودیم.چند وقت بعد فهمیدم که شریکم کلاهبرداری کرده و این باعث شد که کارم خیلی سخت بشه اصلا فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیفته.وضع شرکت بدتر و بدتر میشد.تا اینکه مجبور شدم خودم هم کارهایی بکنم که در ابتدا برای من خیلی وحشتناک بودند.اما چاره ای نداشتم.ما تونستیم بدهی هامونو با کلاهبرداری بدیم.اما فهمیدیم که یکی از رقبای ما از کارمون سر در آورده و میخواد ما رو رسوا کنه و لو بده.برای همین برای این که آب از آب تکون نخوره مجبور شدیم بکشیمش.خود من مخفیانه توی ماشینش بمب گذاشتم و خواستم با کنترل بمب که توی دستام بود، کارشو تموم کنم.اما منصرف شدم.ولی نفهمیدم که چطوری بمب منفجر شد و 13نفر آسیب دیدند که در نهایت 6 نفر جونشون رو از دست دادند." قاضی گفت:و شریک شما کی بود؟" ریپر گفت:یکی از دوست های قدیمیم به نام جیم موری آرتی" قاضی رو به مشاور کرد و پرسید: مدارکتون رو ارائه کنید." مشاور کاغذ ها را بالا گرفت و شروع کرد به صحبت کردن.او مایکرافت هولمز بود که برای تحقیق روی پرونده ریپر ، در دادگاه حضور داشت.مایکرافت با صدایی بلند گفت:پرونده های کلاهبرداری این مرد موجوده و ثابت میکنه که آقای جک ریپر از تمامی این کلاهبرداری ها با خبر بوده و کارهای غیرقانونی دیگه ای هم کرده.شکایت های زیادی از ایشون و شرکتشون به انجام رسیده.در مورد قتل هم شواهد نشون میده که خود این شخص مرتکب چنین جنایتی شده.دوربین های داخل خیابان، فیلم این جنایت رو به ثبت رسونده." ریپر اعتراض میکرد و مدعی آن بود که او کسی را نکشته است. مایکرافت یک CD از داخل پاکتی بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس ادامه داد: و یک شاهد هم وجود داره که تایید میکنه کلاهبرداری ها کار این مرد بوده." مردی از جایش برخاست.مردی با کت کرم رنگ و صورتی باریک و لاغر.او خودش را معرفی کرد.نامش رونالد دیویس بود. او صحبت هایی را به دادگاه ارائه کرد که همگی به ضرر ریپر بود.جک ریپر فریادزنان میگفت:این همون شریک منه.گول حرف هاشو نخورید.این موری آرتیه." اما بی فایده بود.
..........................................................................................................................
این ماجرایی بود که شرلوک پس از به هوش آمدنش از زبان توماس ریپر شنید.شرلوک به صندلی بسته شده بود.پالتو اش را از تنش در آورده بودند.خیلی عرق کرده بود.آهی کشید و گفت:پس...موری آرتی چی؟" ریپر گفت:به زودی انتقامم رو از اونم میگیرم ولی بعد از تو و برادرت." شرلوک پرسید:با صورت ها چی کار میکنین؟" ریپر که به سختی لبخند میزد گفت:خب معلومه. اجزای چند تا صورت رو با توجه به نوع استخوان بندی صورت یک فرد مشخص مثل تو، به هم پیوند میزنیم.تا در پایان با اضافه کردن چند تا مواد شیمیایی اونا رو کاملا به هم میچسبونیم و در نهایت بخیه میزنیم. این راز درست کردن صورتت بود.ما برای درست کردن صورتت از 7 صورت استفاده کردیم." شرلوک گفت:یعنی...7 نفر رو کشتید؟" ریپر گفت:متاسفانه.اونا قربانی این پروژه شدند.حالا هم داریم روی صورت برادرت کار میکنیم.تا مال اون رو هم به دست بیاریم.امشب قرار بود برای درست کردن پیشانی اش یک صورت گیر بیاریم.ولی تو مزاحم ما شدی و نذاشتی این کار رو بکنیم. " شرلوک آهی کشید و گفت:این موضوع که به من ربطی نداشت.چرا با من این کار رو کردی؟" ریپر گفت:زمانی که پدرم اعدام شد،خانواده ی ما از هم پاشید.حالا نوبت شماست که خانوادتون از بین بره." سپس اسلحه ای را که روی میز بود برداشت و گفت:این اسلحه مال تو بود.ولی حالا مال منه.الان آخرین ثانیه های زندگیته.قراره که بمیری.بعد من هم جنازه ات رو یه جایی رها میکنم.هیچ کس هم نمیفهمه شرلوک هولمز قاتل که پلیس دنبالش بوده چرا و چطوری مرده.این یه نقشه ی تمیز و بی عیب و نقص بود. اگر پات به اینجا نمیکشید شاید دیرتر میمردی.ولی اشتباه کردی!" سپس قلب شرلوک را هدف گرفت و آماده شلیک شد.هاروی شارپ که روی صندلی نشسته بود و تکیه داده بود، گفت:خداحافظ آقای هولمز!" شرلوک چشمانش را بست و منتظر شنیدن صدای شلیک شد. هر چه تقلا میکرد نمیتوانست طناب ها را باز کند.ترس وجودش را برداشته بود.آن اسلحه ای بود که مایکرافت در اختیارش گذاشته بود.آن یک اسلحه غیر واقعی نبود.اسباب بازی و یا فندک نبود.شرلوک میتوانست اسلحه واقعی و قلابی را از یکدیگر تشخیص دهد.قلبش تندتند میزد که ناگهان ماشه ی اسلحه کشیده شد.صدای کوچکی از اسلحه شنیده شد.دوباره این صدا تکرار شد.هیچ فشنگی درون اسلحه نبود.برای شرلوک خیلی عجیب بود که مایکرافت یک اسلحه ی بدون فشنگ به او داده است.ریپر که متعجب شده بود گفت:کلک خوبی بود.اما فقط برای چند ثانیه مرگت رو به تعویق انداختی.اینجا برای آدم کشی وسایل زیادی هست." سپس یک آمپول برداشت و پیستون زیرش را فشار داد تا سر سرنگش بالا بیاید.بعد به شرلوک نزدیک شد و گفت:این دفعه کارت تمومه."
ناگهان تمام چراغ ها خاموش شدند.شرلوک ، ریپر و شارپ هر سه حیرت زده شده بودند.ریپر خطاب به شرلوک پرسید:دوستاتو آوردی؟" شرلوک جوابی نداد.او هنوز سعی میکرد تا خودش را نجات دهد. پشت سرش پنجره ای قرار داشت.او مطمئن بود که پنجره فاصله ی زیادی تا زمین ندارد.صندلی را با تمام توانش تکان میداد.اما مراقب بود که به زمین نخورد.در همین هنگام ریپر که حواسش پرت شده بود.رو به شارپ کرد و گفت:برو پایین.ببین چه خبره." شارپ از آزمایشگاه خارج شد.شرلوک آرام آرام حرکت میکرد تا به کنار پنجره برسد.پنجره بزرگ بود.از پشت پنجره ، اتومبیل مایکرافت دیده میشد.ساختمان ارتفاع چندانی نداشت.شرلوک خودش و صندلی را به شیشه می کوبید تا شیشه شکسته شود.با این کار سرو صدایی ایجاد شد.توجه ریپر به شرلوک جلب گردید.اما شرلوک همچنان خود را به شیشه میکوبید.شیشه ترک برداشت اما هنوز نشکسته بود.ریپر به سمت او می آمد تا آمپول را به گردنش بزند.شرلوک این بار با تمام قدرتش و با نعره ای به شیشه کوبید.این بار شیشه شکست و شرلوک به پایین پرت شد.اما چون ارتفاع ساختمان کم بود او زنده ماند.فقط سر و گردنش زخمی شدند.او به سرعت تکه شیشه ای برداشت و با آن طناب ها را برید و از شر آن صندلی راحت شد.
ریپر از پنجره به پایین پرید و همچنان با در دست داشتن آمپول هوا به سراغ شرلوک می آمد.شرلوک روی زمین افتاده بود و کمی درد داشت.او با دیدن ریپر که به طرفش می آمد ، سعی کرد از جایش برخیزد.این کار کمی سخت بود.اما بالاخره توانست چنین کاری کند.ریپر به او حمله ور شد.شرلوک دستش را محکم گرفت و ضربه ای با پایش به شکم او زد. ریپر عقب عقب رفت.اما این بار چاقویی از جیبش بیرون آورد و با آن به شرلوک حمله کرد.شرلوک جاخالی میداد و خود را کنار میکشید.در همین هنگام ، پایش به سنگی گیر کرد و زمین خورد.ریپر دستش را روی گلوی او گذاشت و گفت:خداحافظ آقای هولمز! " سپس چاقو را بالا برد تا آن را وارد قلب شرلوک کند اما ناگهان صدایی شبیه به شلیک و پس از آن صدای فریادی به گوش رسید.دست ریپر زخمی شده بود.چرا که گلوله ای به آن اصابت کرده بود.شرلوک کمی دور تر را نگاه کرد.او جان را دید که اسلحه ای در دستش دیده میشد.نجات جانش حاصل هدف گیری بی نظیر جان بود.ریپر خواست دوباره چاقو را بردارد که شرلوک پایش را روی دست او گذاشت.جان به آنها نزدیک میشد و دست بندی از جیبش بیرون آورد و به دستان او بست.کمی دورتر مایکرافت دیده میشد که دستان شارپ را بسته بود و به شرلوک نگاه میکرد.شرلوک با حالتی خشک برای برادرش سری تکان داد.او شک داشت که دادن اسلحه ی بدون فشنگ توسط مایکرافت به قصد یک کمک و یا یک هدف خاص باشد.
.............................................................................................................................
در یکی از روز های گرم ماه آوریل ، خیابان بیکر بیش از پیش شلوغ شده بود.خبرنگاران بسیاری جلوی ساختمان 221 B تجمع کرده بودند.همگی منتظر شرلوک هولمز بودند که بیاید تا با او مصاحبه کنند.او بالاخره به همراه جان از خانه بیرون آمد.فریاد شادی خبرنگاران، موجب اعتراض خانم هانسن شد.یکی از خبرنگار ها پرسید:آقای هولمز! از این که به اشتباه طی مدتی تحت تعقیب اسکاتلندیارد بودید، از پلیس شاکی هستید؟" شرلوک پاسخ داد:من از دست پلیس عصبانی نیستم.چیزی که منو عصبی کرده فراموش شدن رفاقت من با سربازرس جیمز لسترید فاکس توسط شخص ایشونه.امیدوارم دیگه چنین مشکلاتی پیش نیاد." خبرنگاری دیگر پرسید:تعجب نکردید که یک نفر تونسته بود چهره شما رو با چنین شباهت فوق العاده ای برای خودش بسازه؟" شرلوک گفت:چرا.امیدوارم پیشرفت علم باعث این نشه که انسان ها جنایت های متعددی رو مرتکب بشن." سپس سوالی از شرلوک پرسیدند که سبب پوزخندی از جانب شرلوک گردید:آقای هولمز! توی عکس هاتون قد بلندتر به نظر میرسیدید.میتونید بگید دلیلش چیه؟" شرلوک گفت:این به خاطر داشتن دوستی قد کوتاهه." سپس به جان اشاره کرد.که این باعث ناراحتی جان شد.شرلوک ادامه داد:اما من به داشتن چنین دوستی به خودم افتخار میکنم." این حرف ، اخم را از چهره جان کنار زد و لبخندی را جایگزین آن نمود.
............................................................پایان.....................................................